خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)
خاطرات دفاع مقدس از زبان استاد عابدینی (2)
منبع : راسخون
ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاجبابا
مجتبي كاظمي كه طلبهاي شانزده ساله بود و هنوز تمام موهاي صورتش درنيامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه ميكرد و روزه ميگرفت. روزي با هم آمديم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهايش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتي به او گفتم بيا برويم بالا. گفت: بگذار يك كم ديگر بمانيم. بدون اين كه حرفي بزند، فهميدم روزه گرفته است.
روزهاي ابتدايي ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتيم. هوا به قدري گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسيري كه طي كرديم بيشتر از مسافت شرعي بود به همين جهت روزهام را باز كردم.
علي پورقاسمي
روزي با آقاي پورقاسمي براي ديدهباني از قلّه بازيدراز بالا رفتيم. دقيقا در بين نيروهاي دشمن بوديم كه روي زمين دراز كشيديم بدون هيچ اضطرابي، نزديك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسؤوليت از همان مسير برگشتيم.
روستاي داربلوط
من نیز يك مرتبه با دوستم تا آنجا براي شناسايي رفتيم، خواستيم از آنجا ليمو شيرين بچينيم اما از اين كار صرف نظر كرديم؛ زیرا ميتوانست جانمان را به خطر بيندازد. از آنجا نيروهاي دشمن را به خوبي ميتوانستيم ببينيم.
داربلوط موش زياد داشت. در سنگر كه ميخوابيدم از گرمی هوا پيشانيم خيلي عرق ميكرد، موشهاي تشنه ميآمدند تا آبي بنوشند و من نیز از خواب ميپريديم. اين جريان پي در پي تكرار ميشد. در همین داربلوط، موشها لاله گوش يكي از رزمندهها به نام سيد مهدي شريعتي را جويدند. شهيد شريعتي به همين دلیل بيماري گرفت و تا مدتي با آن دست و پنجه نرم ميكرد.
منطقه قلاويز
من براي يك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاري سخت و شكنندهاي بود. به دوستان گفتم اينجا ماندن كار من نيست.
انهدام تانك با نارنجك تفنگي
خنثيسازي هيفده پاتك دشمن در يك روز
احساسات در جبهه
به ياد دارم در نبرد شكنندة بازي دراز كه به دشمن حمله كرديم و زمين گير شديم و هيچ پيشرفتي نداشتيم، يكی از طلبههاي رزمنده در پشت خاكريزهاي خودمان احساساتي و نيمه موجي شده بود. نارنجك تفنگي را بر سر اسلحهاش گذاشت و خواست به طرف دشمن كه چند كيلومتری ما بود، شليك كند، امّا از آن جا كه نارنجك تفنگي صد و پنجاه متر بيشتر نميرفت، آن نارنجك در پشت تپّه به شهيد مجتبي كاظمي اصابت کرد و او را به شهادت رساند. به بالين او كه رسيدم دیدم همه با تعجب به وی نگاه مي كردند؛ چون توپ و خمپاره يا تانك دشمن به آن قسمت نميتوانست راه يابد. من هم چيزي از آنچه ديده بودم به زبان نياوردم؛ چون اولا يقيين و اثباتش مشكل بود، ثانيا نيرو يا نيروهای ديگر از دستمان ميرفت. ولي پيوسته اين غصّه در دلم ماند كه طلبه بسيار خوبي به دلیل احساسي شدن و موجي شدن طلبه ديگري، از دستمان رفت.
تحریک دشمن با کارهای شتابزده
روز قبل از عمليات مسؤول ما كه شخصي به نام حاج بابا بود، همه فرماندهان و ديدهبانان را خواست تا هماهنگي لازم را انجام دهد. من هم كه ديده بان بودم، رفتم. ساعت سه بعد از ظهر قرار بود جلسه تشكيل بشود. فرماندة يك گروهان نيامد. تا ساعت 4 به انتظار او نشستيم حاج بابا عصباني شد و با احساسات كامل ماشين تويوتا را برداشت تا او را در خط مقدم جبهه پيدا كند. به هر حال با تويوتا در روز روشن مقابل دشمن از اين طرف به آن طرف ميرفت تا بالاخره او را پيدا كرد و آورد. من در مدت سه ماه كه آنجا بودم يك بار هم چنين كار خطرناكي را از كسي ندیدم. قطعا اين كار موجب شد تا دشمن حساستر شود و شب نيروهاي بيشتري را براي نگهباني بگذارد. پيدا كردن آن فرمانده گروهان شايد آن اندازه هم ارزش نداشت كه به واسطة آن، دشمن هوشيار شود. اساسا اگر همة كارها بر مبناي عقل بود بسياري از اتفاقها نميافتاد.
محاسبات غير دقيق
عبور از ميدان مين و تأثير آيه «وَ جَعَلْنا»
تعهّد براي آوردن جنازه يكديگر
مَرْدِه خداحافظ
قبل از رفتن به خط آتش مستقيم، در جبهه متداول بود كه رزمندگان با هم خداحافظي ميكردند و حلاليت ميطلبيدند؛ چون احتمال شهادت، زياد بود.
قبل از خط آتش مستقيم در خط مقدم روي زمين دراز كشيده بودم. آقاي ديدهبان كنارم آمد و گفت: خداحافظ مَرْدِه. من هم همان طور كه دراز كشيده بودم از روي شوخي گفتم اگر مُرْدي التماس دعا. او رفت و همان روز شهيد شد.
اين خاطره جبهه هميشه براي من رنجآور است. با خود ميگويم اي كاش حداقل ايستاده بودم و با او خداحافظي كرده بودم.
نذر مادر و راه وتو كردن آن
من چون تنها پسر خانواده بودم، خيلي برايشان زنده ماندم مهم بود؛ به همين دلیل، مادرم نذر كرده بود كه اگر سالم از جبهه سر پل ذهاب برگشتم، يك قواره زمين كه براي ساختن خانه مناسب بود به من بدهد.
وقتي از جبهه برگشتم و از نذر وی آگاه شدم، به او گفتم نذر زن بدون اجازة شوهرش باطل است و چون از پدر، اجازه نگرفتهاي پس نذرت اعتبار ندارد. امّا اگر از من ميشنوي، نيازي به نذر نيست. من به جبهه ميروم و اگر خداوند خواست زنده بمانم، زنده خواهم ماند. اين تكه زمين را براي خودت خانهاي بساز تا از اين خانه خرابهاي كه در آن زندگي ميكني، نجات يابي. تازه، دادن يك زمين بزرگ به من ممكن است بين من و خواهرانم كدورت ايجاد كند.
مادر با صحبت های من از این تصميم خود منصرف شد و اجازه داد كه همان زمين را براي خود خانهاي بسازد كه ساخته شد و به آنجا نقل مكان نمود.
الان كه به آن روزها فكر ميكنم از تصميم خود در برگردانيدن نذر مادرم، خوشحالم و از اين كه در مضیقه مالي و مشكلات مسكن قرار نگرفتم خداوند منّان را بسيار شاكرم.
وقتی به خود نگاه ميكنم، عمل و ايماني كه قابل ذكر باشد، در كارنامهام نمی بینم، امّا لطف خداوند پيوسته شامل حالم بوده است.
به طلّاب سفارش ميكنم «و من يتق الّله يجعل له مخرجا و يرزقه من حيث لا يحتسب» «آنكه از خداوند پروا دارد، او برايش راه خروجي قرار ميدهد و از جايي كه گمان نميبرد به او روزي ميدهد.»
تقواي ما طلبهها در تلف نكردن وقت ، درس خواند و رعايت مسایل شرعي در گفتار و كردار است. در اين صورت است كه از راه بي گمان، روزي ما خواهد رسيد.
مقر سوسنگرد
در جبهه، توپخانه دست ارتش بود و به ما نمی داد. ما امکانات را از دشمن می گرفتیم. طبیعی بود که ابزارهای جنگی که به دست ما می رسید، نو نبود؛ چون دشمن مقداری از آن استفاده کرده بود و مقداری هم به جهت ناآشنا بودن نیروها با این وسایل جنگی و استفاده ناصحیح از آن ازبین رفته بود.
آنجا مسجدي بود كه هنگام نماز چند هزار نفر رزمنده در آن شركت ميكردند و نماز جماعت با شكوهي تشكيل ميشد. بعضي وقتها هواپيماهاي عراقي ميآمدند و كنار خيابان، بمبهای خوشهاي ميزدند. از دور كه به اين صحنه نگاه ميكرديم، ميديديم چيزي مانند درخت كاج بالا آمده. اين بمبها كشته هم بر جاي ميگذاشت.
برخلاف جبهههاي قبلي، در سوسنگرد امكانات خوبي براي رزمندهها وجود داشت. آنجا ما را با ماشينهاي مختلف ميبردند و بستان و سوسنگرد را نشانمان ميدادند.
يك روز به جايي رسيديم كه چند جسد را از زير خاك بيرون آوردند. جسدها بوي بسيار بدي ميدادند و كسي حاضر نبود جلو برود و آنها را داخل ماشين بگذارد. من از رانندة ماشين درخواست كمك كردم. بعد پتوي آبي رنگي آورديم و دو طرف جسدها را ميگرفتيم و داخل ماشين ميگذاشتيم. جسدها باد كرده بود و ما مجبور بوديم اين كار را به سرعت انجام دهيم. واقعا بوي تعفن عجيبي بود. هواي داغ، بدنهاي درشت و متورم. ولي من كمتر از ديگران به بو حساس بوده و هستم.
غذادهي خوب در جبهه سوسنگرد
عمليات فتح المبين
چون قبلا در سرپلذهاب ديدهبان توپ خانه و خمپاره بودم. شب عملیات، ما را در گروه نيروهاي پشتيباني قرار دادند، اما من ميخواستم در حمله باشم. با دوستانم صحبت كردم آنها نيز پذيرفتند. ماشين تويوتايي كه موقتا نيازي به آن نداشتند، آماده شد. در باربند آن بلندگويي نصب كردم و به پخش سرود پرداختم. اين كار در شب عملیات باعث تقويت روحية رزمندهها ميشد. در گردنة دشت عباس نزديك بود ماشين چپ شود.
صبح عمليات براي انتقال مجروح و كارهاي ديگر ماشين را ميخواستند. آن را تحويل دادم. به همراه آقاي جمشید عبدالعظيمي در منطقه قدم ميزديم كه ديديم چند جيپ عراقي به سرعت از مسيري در همان منطقه عملياتي عبور ميكنند. به او گفتم خوب است اينجا دژباني درست كنيم تا كنترل منطقه از دست نرود. پذيرفت، يك طناب و چند آجر پيدا كرديم و يك دژباني درست كرديم. بعد از آن ديگر هيچ ماشيني نيامد تا اينكه كل منطقه فتح شد. اما هنوز از بعضي مناطق، صداي تير كلاش ميآمد و گاهي تيري از كنار گوشمان ميگذشت. با خود گفتم ممكن است در بعضي از سنگرها، سربازان عراقي باشد كه هنوز تسليم نشده است. شروع به گشتن كرديم. تعداد زيادي سرباز پيدا كرديم. آنها از عراق، سودان و مصر بودند. ديديم آنان تشنهاند. از قمقمههاي خود به آنان آب داديم و آنان را که هيكلهایي قوي و روحيه ای بسيار ضعيف داشتند به پشت خط فرستاديم. همين طور كه سنگرها را تفتيش ميكرديم، وسط بيابان جسد شهيد اكبر فتاح المنان را ديدم. تير خورده بود. صورتش را بوسيدم. رزمندههايي كه او را نميشناختند، فكر مي كردند عراقي است و از نيروهاي دشمن. به آنها گفتم او را ميشناسم. در اثر همان تك تيرهاييكه از سنگرها شليك ميشد به شهادت رسيده است. اگر او را نياورده بودم، مفقودالاثر ميشد.
او را از دوران نوجواني و جوانيش ميشناختم. بسيار باهوش و با نشاط بود. هم اهل ورزش و هم اهل علم بود. دبيرستان كه بوديم چند سال شاگرد اول كلاس شد. بسكتبال را هم تا سطح حرفهاي آموخته بود. خدا به او دختري داده بود كه موفق نشد حتي براي لحظهاي صورتش را ببيند. نام او را يا زهرا گذاشتند؛ يعني نام رمز عمليات فتح المبين كه در آن اكبر، توفيق شهادت يافت.
یادی از عملیات فتح المبین
روزهاي بعد، از فرط گرسنگي در سنگرها ميگشتيم تا خوراكي پيدا كنيم. گاهي مييافتيم و گاهي هم نه. روزي قوطي كنسرو چهارگوش پيدا شد كه نزديك به يك كيلوگرم گوشت در آن بود. آن روز به شدّت گرسنه بودم تا به جعبه كنسرو رسيدم، شروع به خوردن آن كردم. بعد كه سير شدم شك كردم كه آيا اين گوشتها از حيواني است كه ذبح اسلامي شده يا نه. روي جعبه را خواندم. البته پس از خوردن گوشت آن.
چند روز پس از عمليات فتح المبين در سنگرهاي عراقي را گشتیم و چهار تا پنج اسير گرفتيم؛ زيرا در عمليات فتح المبين دور منطقه را گرفته بوديم و دشمن را قيچي كرده بوديم و خبر از ميانة ميدان نداشتيم. با اين كار مطمئن ميشديم در منطقه غير از نیروهای خودي کسی وجود ندارد. وجود آنها گاهي خطرهاي جدي ميآفريد. دوباره روز چهارم يا پنجم بود كه دو اسير گرفتیم. به همراه آن دو، عقب ماشين نشستم. آنجا پر از اسلحه بود. خشاب برخي از آنها هم پر بود. وقتي آنها را مي خواستم تحويل دهم، رزمندهاي گفت: هيچ نترسيديد كه آنها سلاح بردارند و شما را بكشند. گفتم: اصلا به اين فكر نميكردم، بلكه بر عكس او به من هِل تعارف كرد و من هم گرفتم خوردم.
برخي از اسيران عراقی، به اسارت و رفتن به اردوگاه راضي ميشدند و برخي ديگر كاملا تغيير ميكردند و در كنار ما حاضر بودند با عراقيها بجنگند. در ميان اسيران عراقي، یک نفر بود كه می گفت: فقط ميخواهم بروم تهران زنگ بزنم و برگردم با شما كار كنم.
او پس از چند ساعتي كه در بين رزمندهها بود، مانند خود آنان شده بود. بدون هيچ تفاوتي. در رودخانه با رزمندهها شنا ميكرد. با اشاره به تعدادي از اسیران عراقی به يكی از مسؤولين گفتم: آنان عراقياند. تعجب كرد! اين پديده در اثر خوش برخوردي رزمندهها با او بود.
جلسه پرسش و پاسخ
قرباني در جبهه
يكي از چند صندوق مهمات را كه خالي بود و روي هم گذاشته بودند که صندلي مرا تشكيل دهد تا روي آن سخنراني كنم، به آنان نشان دادم و گفتم هر كه ميخواهد براي قرباني كمك كند، در اين صندوق پول بريزد.
با وجودي كه در جبهه بوديم و معمولا رزمندهها پول نداشتند، از لشكر نجف اشرف به اندازه خريد شش گوسفند پول جمع شد. روز عيد آن گوسفندها را كشتيم و به آشپزخانه داديم تا براي خود رزمندهها غذا طبخ كنند.
نماز مختصر در هواي داغ
نماز صبح در شبهاي مهتابي
اين كار ماية شگفتي بسياري از رزمندهها بود؛ چون ميديدند شبهاي قبل، نماز صبح مثلا ساعت سه و نيم خوانده ميشد، اما در شبهاي مهتابي نماز يك دفعه ساعت چهار برگزار می شد. آنان به احترام حضرت امام تبعيت ميكردند. شبهاي مهتابي من نيز وقت بيشتري داشتم تا براي رزمندهها صحبت كنم.
چند خاطره از جزيرة مجنون
در يكي از آن دو عمليات با تيپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحاني بودن، رانندگي ماشينهاي جيپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عمليات ديدم اين توپها را به خط مقدم نميبرند، بنابراين آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.
در آنجا موتورسيكلتي پيدا كردم و با آن به نيروها سرميزدم. البته به عنوان يك رزمنده با عمامه اي بر سر. در بين جمعي از رزمندهها شب را ماندم. از صداي گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بيدار شدم، اما دو مرتبه سعي كردم بخوابم. صبح فهميدم از همان گلوله دو نفر از رزمندهها كنار من شهيد شده اند.
موتور را سوار شدم و براي سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهاي ديگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجايي كه شب خوابيدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم ميشد نياز به لباس گرم نداشتم.
پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شديدي وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهيد يا اسير شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نيز جزء كشتهشدگان هستم؛ به همين دلیل راديو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابديني از ملّايان ايران به قتل رسيد».
پی نوشت ها :
11- سید مهدی شریعتی متولد 1337است. با هم در دبیرستان درس می خواندیم. او ریاضیات و مثلثلات را خوب می فهمید. با آغاز انقلاب فرهنگی که دانشگاه تعطیل شد، طلبه شد. با هم درقم حجره ای داشتیم. آنجا به ما شهریه نمی داند. مقداری پول داشتیم که با هم خرج کردیم. بعد که پولهایمان تمام شد به نجف آباد برگشتیم و به درس آیت الله ایزدی رفتیم. و در درس تفسیر المیزان شرکت کردیم. وی در جبهه دیده بان توپخانه بود و مدتی هم در کوه قلاویز که دقیقا در دید دشمن قرار داشت، نگهبانی می کرد. رزمنده های آنجا فقط شب می توانستند بیرون بیایند. و در روز فقط می بایست در سنگر هایی که کنده بودند بنشینند. در آنجا موش گوش وی را جوید و مدتی به مداوای آن مشغول بود. در جبهه کار تبلیغی نیز انجام می داد و زمانی که رزمنده ها می دویدند، به آنان سوره های کوچک قرآن را می آموخت تا در حین دویدن و نرمش بخوانند.
12- مهدی شرفی، اهل نجف آباد بود. او نزدیک 7 سال از من کوچکتر بود. و شاید کوچک ترین رزمنده جبهه بود.
13- نارنجک تفنگی را بر سراسلحة ژ3 و یا اسلحة کلاشینکف می گذارند. وسیله ای است مانند باتون. البته کمی کلفت تر و از نظر طول، کوچک تر. درون آن پر باروت است. هنگامی که می خواستند از آن استفاده کنند در اسلحه تیر نمی گذاشتند، بلکه گلوله های مخصوصی را که گاز ایجاد می کرد درون تفنگ می گذاشتند و نارنجک تفنگی را سر لوله قرار می دادند. حدود150تا 200متر برد داشت. این ابزار برای وقتی که دشمن نزدیک بود، قابل استفاده بود. این قابلیت را داشت که تانک یا یک چادر چهار در چهار را از بین ببرد.
14- پاتک حملة ما به دشمن را تک می گویند و پاتک حملة او به ماست. آن ضد حمله های سرپل ذهاب واقعا مفصّل و نفس گیر بود.
15- مقرّ سوسنگرد بیرون از شهر سوسنگرد بود. و مقرّ قادر ی نیز یک مدرسة روستایی خشت و گلی متروک بسیار سیاه بود.
16- این ابزار نظامی مانند تانک است، اما از تانک کوچکتر و لوله ای دارد که آن نیز از لولة تانک کوچکتر می باشد. با آن در دل دشمن می روند. یک راننده دارد و یک نفر هم مسؤول تیر بار است؛ چون روی آن تیر بار قرار دارد. و 2یا3 نفر هم داخل پی.ام.پی می نشیند تا هر وقت نیاز شد، نیروها پایین بیایند.رانندگی با پی.ام.پی مانند ماشینهای سنگین است؛ باید دو بار کلاج گرفته شود با یک کلاج دنده را آزاد می کنند و با گرفتن کلاج دیگر دنده را جا می زنند.
17- در عملیات فتح المبین در دشت عباس بودم. این عملیا ت در منطقه های جنوبی کشور واقع شد. دشمن در آنجا شکست خورد.
18- اکبر فتاح المنّان متولد سال 1337است. وی از دوستان بسیار خوبم بود که از اول دبیرستان، او را می شناختم اما کلاس سوم با هم رفیق شدیم. او قیافه سیاه و آفتاب خورده ای داشت. پدرش کارگر بود و او در کار کارگری به پدر کمک می کرد. به ورزش هم علاقه داشت و بسکتبالیست ماهری بود. تیمی که با آن کار می کرد از تیمهای برتر بود. از نظر علمی هم شاگرد اوّل کلاس بود. بسیار خوش اخلاق و ساده و دوست داشتنی. از سال 56 تا پیروزی انقلاب با هم مبارزه کردیم. تا این که در عملیات فتح المبین به شهادت رسید. وسط بیایان به صورت اتفاقی به جنازة او برخورد کردم. اگر من نبودم و آن اتفاق نمی افتاد به هیچ نحو جنازه اش پیدا نمی شد؛ همان گونه که جنازة علی ایمانیان پیدا نشد.
19- علی ایمانیان متولد 1336 یا 37 است. درسش معمولی بود. در مبارزه با همدیگر همکاری می کردیم. جنازه اش پیدا نشد.
20- محمود حجتی و ابوالقاسم حجتی دو برادر هستند. آن دو در یک خانوادة 14 نفری زندگی می کردند. آنان یا دوقلو بودند و یا یک سال اختلاف سنی داشتند. به هرحال هر دو در یک کلاس با هم درس می خواندند. با آنها در کلاس چهارم ابتدایی – یعنی سال 1344- آشنا شدم. در دوران مبارزه بار دیگر در کنار هم قرار گرفتیم وکارهایی مانند پخش اعلامیه را انجام می دادیم. محمود حجتی اکنون زنده است و در تهران می باشد. ایشان زمانی مسئول جهاد بود.
21- احمد صالحی با این چهار نفر همکاری داشت. و در عملیات فتح المبین مفقود الاثر شد.
22- جمشید عبدالعظیمی: با همدیگردر یک سال دیپلم گرفتیم. او دیپلم طبیعی گرفت ومن دیپلم ریاضی گرفتم و بعد طلبه شدیم. در قم و نجف آباد هم حجره بودیم. آن قدر به هم نزدیک بودیم که ما را با همدیگر می شناختند و با دیدن او به یاد من می افتادند و با دین من به یاد او. بعد او رشتة دندان پزشکی خواند و اکنون یکی از دندان پزشک های متخصص نجف آباد است.
23- مقرّ دانشگاه اهواز: دانشگاه جندی شاپور سابق اهواز است. کل دانشگاه در خدمت لشکر نجف اشرف بود. آنجا را تقسیم نموده بودند و یک قسمت آن، اسلحه خانه و قسمت دیگرش فرماندهی و در جای دیگر آن گروه، اطلاعات فعالیت می کرد. سالن دانشگاه هم برای رزمنده ها بود، اما بعد از جنگ تحویل داده شد.
24- مقرّ اندیمشک در بیابانی بود که هیچ امکاناتی نداشت. در آنجا چادر زده بودند و برای رزمندگان اقامه نماز می کردم و نهج البلاغه می خواندم و توضیح می دادم. در بیابان آنجا حشره و عقرب زیاد بود.
25- توپ 106 محیطش 106 میلی متر است و روی جیپ بسته می شود. شکل پرتاب آن به صورت مستقیم است؛ یعنی در جاهایی که دشمن را مستقیم می بینیم از آن استفاده می شود. اگر به ساخنمان بخورد آنجا را خراب می کند.
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}